باز کن پلک های چشمت را، یک پیاله شراب می خواهم
امشب از دست های تو باران، از تنت آفتاب می خواهم

امشب آیینه وار آمده ام، تا تو را منعکس کنم در خود
چهره ات را فقط همین یک شب، ساده و بی نقاب می خواهم

آبشار نگاه تو باران، با تو هستم پری دریایی
قطره قطره ببار و جاری شو، ماهی ام از تو آب می خواهم

گیسوانت تداوم یلدا، برکه ها در سکوت می میرند
از تو امشب که سرد و تاریک است، آسمانی شهاب می خواهم

من تو را مثل شعر ناگفته، در پس پشتِ ناخودآگاهم
مثل رویای پاک سیّالی، در فراسوی خواب می خواهم

ل ـ لبانت چه قدر می لرزند، ب بگو این که کار سختی نیست
ن ـ نگاهم بکن که آمدم از، ل لبانت جواب می خواهم

دختر کرت های تاکستان، صاحب سرزمین شیدایی
باز کن پلک های چشمت را، یک پیاله شراب می خواهم

غرور

 سالها پیش به من می گفتی
  که مرا هیچ دوست می داری    
 گونه ام گرم شد ز سرخی شرم 
    شاد و سر مست گفتمت آری
 
     باز دیروز جهد می کردی
         تا زعهد قدیم یاد آرم
    سرد و بی اعتنا تو را گفتم
      که دگر دوستت نمی دارم
 
      ذره های تنم فغان کردند
    که خدا را دروغ می گوید
جز تو کامی ز کس نمی خواهد
 جز تو یاری ز کس نمی جوید
 
     دوستت دارم و نمی گویم
     تا غرورم کشد به بیماری
 گر چه می دانم این حقیقت را
      که دگر دوستم نمی داری

چگونه

عذر مرا به خاطر واژه های دلتنگیم بپذیرید 
زیرا دلتنگی هایم را با کسی جز شما نمی توانم قسمت کنم   .
 
باید که تو را من فراموش کنم اما چگونه
مهرت از دل برکنم  اما چگونه
یادت از یاد برم اما چگونه
نقطه عشقی از میان این همه آدم برخود حک کنم اما چگونه
هر چه هست و نیست در دل به رویش پا نهم اما چگونه
به خود گفتم که عشق را در دل می کشم من اما چگونه  
به تو گفتم می روم گم می شوم دل می کنم اما چگونه
با غرور کودکانه زیر لب گویم من تو را روزی مال خود خواهم کرد اما چگونه
من روزی هزاران بار می میرم اما دل در تپشها، بازم سراغ یار می گیرد
ولی من خوب می دانم دل کنده ای از من، بگو اما چگونه
 

تنهام

تقدیم به همه کسانی که در خلوت تنهاییشان نور خدا می درخشد.
 
کاش می شد که بگویم در دلم چیست خدایا...
باز هم این ره بیهوده به ره کیست خدایا
من به بی چارگی خود و لطف تو ایمان دارم
آه خدایا این چه بلایی است...؟!
نه بهتر نتوان گفت
خدایا این چه خطایی  است
که در این چند ده عمر
کسی از عشق مرا نظری چند نکرد
وبه من خوب نظر کن و بگو
راست می گویند که من دیوانه و مجنون سرابم
قسمم راست نبود
نگهم صاف نبود
حرف من پاک نبود
اما ....
عشق من راست بود خدایا
عشق من پاک بود خدایا
پس چیست این همه آشفتگیم...؟!
دل شکستم باز خدایا..؟!
ره به رهی باز بستم خدایا...؟!
گره بر گرهی سخت بستم خدایا...؟! 
 من چه کردم که این چنین عذابم می دهی بارالاها...؟!

نتیجه عاشقی

 

من عاشقم

و نتیجه عاشقی
 
 
جوان بودم هوای یار کردم خودم را خسته و بیکار کردم/
دلم را ز غم انبار کردم خدایا من چرا این کار کردم /
غلط کردم غلط کردم
هوای یار کردم

 

من دروغ نمی گم

خدایا تو تنها کسی هستی که می دونی من دروغ نگفتم !!!!

با تو......

دیشب دوباره خسته ز ره آمدی و من

دیدم که چشمهای تو لبریز خستگیست

دیدم که مانده زان همه شور و نشاط و عشق

یک جسم بی نشاط که محکوم زندگیست

از خاطرت مبر که جوانی همیشه هست

آری بهار عمر چمن جاودانه نیست

دست مرا بگیر که دنیا از آن ماست

پروا نکن، بگو ، درنگت برای چیست؟

ما چون پرنده ایم،سبک بال و پر توان

اندیشه کن که چرخ نیلگون برای کیست؟

افسردگی رها کن،آزاد و ساده باش

پاگیر بندها چو شدی،اوج بندگیست

دوستت دارم

دوستت دارم