دیشب دوباره خسته ز ره آمدی و من
دیدم که چشمهای تو لبریز خستگیست
دیدم که مانده زان همه شور و نشاط و عشق
یک جسم بی نشاط که محکوم زندگیست
از خاطرت مبر که جوانی همیشه هست
آری بهار عمر چمن جاودانه نیست
دست مرا بگیر که دنیا از آن ماست
پروا نکن، بگو ، درنگت برای چیست؟
ما چون پرنده ایم،سبک بال و پر توان
اندیشه کن که چرخ نیلگون برای کیست؟
افسردگی رها کن،آزاد و ساده باش
پاگیر بندها چو شدی،اوج بندگیست
مهدیه
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 ساعت 11:09 ق.ظ