سالها پیش به من می گفتی
که مرا هیچ دوست می داری
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سر مست گفتمت آری
باز دیروز جهد می کردی
تا زعهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که دگر دوستت نمی دارم
ذره های تنم فغان کردند
که خدا را دروغ می گوید
جز تو کامی ز کس نمی خواهد
جز تو یاری ز کس نمی جوید
دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
گر چه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم نمی داری